متعجب ازدوربین
لباس مورد علاقه عمه جون سمیه ...
این چند روز
حمید کوچولو جمعه ظهرآماده شد که بره خونه ی مامان فاطمه.ناهار اونجا بودیم وبعداظهرهم رفتیم جشن عقددختر عموی بابایی.خوشبختانه این سری خیلی گریه نکرد درکل بد نبود اینجا حمید می خواست آماده بشه بره مهمونی. ...
تولد ستایش
دیروز رفتیم خونه ی خاله سعیده .برای ستایش جون یه تولد کوچولو گرفته بود.به محض ورودمون حمید خوابش بردوبعد یک ساعت بیدار شد. این کادوی حمید کوچولو بود برای ستایش اینم محمد صالح داداش ستایش که همش میگفت من کیک پت ومت میخوام ...
سلام سلام
سلام من امروز اومدم با خبر های جدید البته این رو بگم چون امروز خونه ی مادرجونینا هستیم دسترسی به لپ تاپ خودم رو ندارم ومجبورم باتب لت بابایی بنویسم به خاطر همین از نمایش عکس معذورم ایشالا تو پست بعدی. جونم براتون بگه که دیروز رفتیم خونه ی عمه جون سمیه تولد باران جون بود البته تولدش 20آبان بود اما به دلیل اینکه عمه شاغل هست دیروز برگزار شد خیلی خیلی خوش گذشت جای شما خالی بود عکسهاشو بعدا براتون میذارم حالا تابابانیومده وتب لتو ازمانگرفته برم چون تا خونه باشه از پای کامپیوتر تکون نمیخوره بیچاره مامانی . به اقتضای شغلش که هیچی درسم میخونه که هیچی علاقش همه ی مارو کلافه کرده این هووی مامان(کامپیوتر.تب لت و.......
تولد باران
امروز میخوام عکسهای تولد باران خانم رو بزارم.خیلی شلوغ نبود مراسم طبقه پایین خونشون برگزار شدتا بچه ها هر چقدر دلشون میخواد بریز وبپاش کنند. اینم باران گلی قسمتی ازمهمانها پریا خانم دختر خاله زهرا اقا رسول وبهار خانم حمید کوچولو که اول خواب بود کیک تولد ژله هایی که مامانی حمید به کمک عمه سمیه درست کردند بشقابهای مخصوص کیک هدایا کادوی حمید هم یه سه چرخه بود که باران کلی خو...
تنها نوه های مادر جون
عسسسسسسسیسم
امروز حمیدو صبح بردم توی آشپزخونه وقتی عکسشو توی شیشه در فر دید نمیدونی چه ذوقی میکرد ...
بیرون گردی
دیروز باحمید یه سر رفتیم بیرون حمید تو کالسکه در پارکینگ برگشتنی هم اینا رو گرفتیم پاپوش ویه بادی ...
اندر احوالات من
جونم براتون بگه دیروز از صبح تا شب یه بند بارون اومد حمید هم دیروز براش وقت آتلیه گرفته بودیم که باعمه ببریمش واون هم باران و بیاره . عمه جون سمیه هم زنگ زد که چیکار میکنی میری یا نه منم گفتم بعدا بهت رنگ میزنم. زنگ زدم به خاله سعیده گفت من خونه ی مامان فاطمه هستم (آخه مامان وبابادیروز مسافر بودن برا ی مشهد)گفت الان بارون داره نم نم میاد حاضر شو تا میام باهم می بریمش.به سمیه جون هم زنگ زدم گفتم من میرم تو هم بیا.خلاصه سه تایی راه افتادیم همچین که رسیدیم وسط راه بارون شدیدتر شد. دیگه اینکه با اعمال شاقه خودمون رو رسوندیم از اونجاهم شوشو عمه مارو باماشین رسوند خونه عکسها که آماده شد براتون میزارم. دیروز تو...